گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای از مژه تو رخنه در جان‌ها

وی درد تو کیمیای درمان‌ها

بادی که ز کوی تو همی‌آید

می‌جنبد و می‌برد ز ما جان‌ها

تو جیب گشاده در خرامیدن

دست همه خلق در گریبان‌ها

آن زیستنی که داشتی با من

میرم اگر آیدم به دل زان‌ها

جز مهر گیا ز خاک برناید

جایی که زنم ز دیده باران‌ها

در بادیه فراق جان دادم

چون تشنه که مرد در بیابان‌ها

خون ریز ز خسرو، ار میی ندهی

این کن، اگر نمی‌کنی آن‌ها