گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را

شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را

دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم

زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را

چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش

بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را

اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟

شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را

گر به یک غمزه نمردم من، مکن خسته دلم

ناوکی گر رفت کج، نتوان شکستن کیش را

پندگو کایدبرین دل سوخته گویی خس است

کو به اصلاح چراغ آید بسوزد خویش را

باز چون از دست مقبل در هوا گیرد شکار

مرغ بریان ز آستین بیرون برد درویش را

خسروا، دیده فرو بند و مبین روی رقیب

زانکه مرهم خوش نباشد دیده های ریش را