سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
در دل عاشق اگر قدر بود جانان را
نظر آنست که در چشم نیارد جان را
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود به جان تو نباشد طمعی جانان را
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
ترا من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را
مرا دشمن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تو
مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را
به خوبی خوبرویان را اگر وصفی کند شاعر
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴
از جمال تو مگر نیست خبر سلطان را
که سوی صورت ملک است نظر سلطان را
بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست
زین چنین مملکتی نیست خبر سلطان را
نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
پیغام روی تو چو ببردند ماه [را]
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و، روشنست
کین نقطه نیست دایرهٔ روی ماه را
بهر سپید رویی حسنت نهادهاند
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶
پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)
مه گفت من رعیتم آن پادشاه را
خالت محیط مرکز لطفست و روشنست
کین نقطه نیست دایره روی ماه را
به هر سپید رویی حسنت نهادهاند
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را
ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را
درین ویرانه قالب ندارد جانم آرامی
که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را
مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
فرامش کرد جان تو تماشاگاه اعلی را
که خاکش دام دل باشد نگارستان دنیی را
منه رخت اندرین ویران که در خلد برین رضوان
بشارت می دهد هردم بتو فردوس اعلی را
بخارستان دنیا در مکن با هر خس آمیزش
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
نگار من که بلب جان دهد جهانی را
ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را
میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست
دو پادشا بخصومت خورند نانی را
میان دایره روی او ز خال سیاه
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
عاشق روی توام از من مپوش آن روی را
پرده بردار از رخ و بر رو میفگن موی را
تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب
هر که یک شب همچو من در خواب دید آن روی را
گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
ای به دل کرده آشنایی را
برگزیده ز ما جدایی را
خوی تیز ازبرای آن نبود
که ببرند آشنایی را
در فراقت چو مرغ محبوسم
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲
ای سعادت زپی زینت و زیبایی را
بافته بر قد تو کسوت رعنایی را
عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه به در کرد شکیبایی را
گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
الا ای غمت شادی جان ما
تویی راحت جان پژمان ما
دلی کو جهانیست بردی، برو
چه افتاده یی در پی جان ما
پری رویی از مردمت باک نیست
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴
ای گل روی تو برده رونق گلزارها
در دل غنچه بسی حسن ترا اسرارها
گر بیاد روی تو آبی خورم در وقت مرگ
بی گل از خاک رهی سر بر نیارد خارها
گل که باشد پیش روی تو که او را چون گیاه
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
ای کرده به عشق تو دل پرورش جانها
گردون چو رخت ماهی نادیده به دورانها
آن را که چو تو سروی در خانه بود دایم
از بیخبری باشد رفتن سوی بستانها
آن را که گل رویش زردی ز غمت گیرد
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
ما را دلیست سوخته آتش طلب
آتش که دید پرتو او آب را سبب
زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست
این آب هست هیزم آن آتش طلب
گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷
روزی آن روی چو خورشید و بر و خال چو شب
دیدم و عشق مرا با تو همین بود سبب
زین پس از پیش تو کوته نکنم دست نیاز
زین پس از کوی تو بیرون ننهم پای طلب
گوشهای از سر کوی تو قصور فردوس
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸
ای خجل از روی خوبت آفتاب
روز من بی تو شبی بی ماهتاب
آفتاب از دیدن رخسار تو
آنچنان خیره که چشم از آفتاب
چون مرا در هجر تو شب خواب نیست
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
ای خطت سلسله یی بر قمر از عنبر ناب
وی دل و دیده ز سودای تو پرآتش و آب
دوش در وصف جمال تو چو در بستم دل
خوب رویان معانی بگشادند نقاب
خانه حسن ز بالای تو دارد استون
[...]
سیف فرغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
ای پستهٔ دهانت شیرین و انگبین لب
من تلخ کام مانده در حسرت چنین لب
بودیم بر کناری عطشان آب وصلت
زد بوسهٔ تو ما را چون نان در انگبین لب
هرگز برون نیاید شیرینی از زبانش
[...]