گنجور

 
سیف فرغانی

الا ای غمت شادی جان ما

تویی راحت جان پژمان ما

دلی کو جهانیست بردی، برو

چه افتاده یی در پی جان ما

پری رویی از مردمت باک نیست

زدیوان نترسد سلیمان ما

غم تو چو کرد ازدل ما حرم

چو کعبه شریفست ارکان ما

چو از مشرب عشقت آبی خوریم

زدنیا بریده شود نان ما

چرا ما زمردم گدایی کنیم

جهان سر بسر ملک سلطان ما

همین بخت واقبال مارا بس است

که ما آن اوییم و اوآن ما

نگیریم چون عنکبوتان مگس

که عنقا شکارند مرغان ما

صبا چون گلی را گریبان گشود

بخاری درآویخت دامان ما

ندانم که بی اینچنین خار وگل

بدست که بودی گریبان ما

ننالم زفرقت اگر روز وصل

برآید ز شبهای هجران ما

چو یوسف به یعقوب خواهد رسید

سرورست در بیت احزان ما

زسر سیف فرغان بیا گوی کن

چو پا درنهادی بمیدان ما