گنجور

 
سیف فرغانی

نگار من که بلب جان دهد جهانی را

ببوسه یی بخرد از تو نیم جانی را

میان وصل و فراقش ز بهر ما سخنست

دو پادشا بخصومت خورند نانی را

میان دایره روی او ز خال سیاه

که نقطه زد ز دل لاله ارغوانی را

رخان آن شه خوبان نگر مگو دیگر

دو آفتاب کجا باشد آسمانی را

چو خوان لطف شود عام از میانه مرا

مران که از مگسی چاره نیست خوانی را

بتن ز خوردن اندوه او شدم لاغر

بغم ز گوشت جدا کردم استخوانی را

برید دولت از آن حضرتم پیام آورد

خلاصه این که بگویند مر فلانی را

اگر تو کم کنی از خود منت زیاده کنم

درین معامله سودیست هر زیانی را

خطاست همچو سگ کوی هر دری بودن

چو پرده باش و ملازم شو آستانی را

ز خاکدان در ماست سیف فرغانی

ز بلبلی نبود چاره گلستانی را