گنجور

 
سیف فرغانی

عاشق روی توام از من مپوش آن روی را

پرده بردار از رخ و بر رو میفگن موی را

تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب

هر که یک شب همچو من در خواب دید آن روی را

گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی

من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را

همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی

طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را

عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد

مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را

من ز مشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود

با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را

تیر باران غمش را پیشوا رفتم به صبر

جز سپر نکند تحمل تیغ رویاروی را

دل همی جوید نگارم تا ستاند جان ز من

دل به ترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را

سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم

کآب هر دم جو شود آن چشم همچون جوی را

سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت

«من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را»

بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود

نزد نیکویان جزا بد نیست نیکوگوی را