گنجور

 
سیف فرغانی

زهی با صورت خوبت تعلق اهل معنی را

ز نقش روی تو زینت نگارستان دنیی را

درین ویرانه قالب ندارد جانم آرامی

که دل بردی بدان صورت سراسر اهل معنی را

مرا روی تو محبوبست همچون مال قارون را

مرا وصل تو مطلوبست چون دیدار موسی را

همی خواهم که دیدارت ببینم دم بدم لکن

من مسکین اگر طورم چه تاب آرم تجلی را

دل مرده کند زنده احادیث تو، پندارم

لب تو در نفس دارد دم احیای عیسی را

من سرگشته می خواهم که بوسم خاک پای تو

دلیری بین که تا این حد رسانیدم تمنی را

ازین پس همچو قلاشان بپوشم جامه تقوی

که حکم قاضی عشقت قلم بشکست فتوی را

بعهد چون منی پر شد جهان از گفت و گوی تو

که از اشعار مجنونست شهرت حسن لیلی را

مرا ای دوست از دشمن نباشید بیم در عشقت

که از باد خزان نبود زیان مر شاخ طوبی را

سر دنیای دون بی تو ندارد سیف فرغانی

که عاشق بی تو نپسندد سرا بستان عقبی را

بنزد سیف فرغانی چه باشد؟ ظلمت آبادی،

اگر (در) روضه ننمایی بما نور تجلی را