گنجور

 
سیف فرغانی

پیغام روی تو چو ببردند ماه (را)

مه گفت من رعیتم آن پادشاه را

خالت محیط مرکز لطفست و روشنست

کین نقطه نیست دایره روی ماه را

بهر سپید رویی حسنت نهاده اند

بر روی لاله رنگ تو خال سیاه را

دستارم از سرم بقدم درفتد چو تو

بر فرق راست کژ نهی ای جان کلاه را

خورشید روی روشن تو همچو آفتاب

بشکست پشت این مه انجم سپاه را

در گلشن جمال تو روی تو آن گل است

کز عکس خود چو لاله کند هر گیاه را

در عهد خوبی تو جوانانه می خورد

آن زاهدی که پیر بود خانقاه را

از عشقت آه می نکنم زآنکه در دلم

شوق تو آتشیست که می سوزد آه را

فردا که اهل حشر بخوانند حرف حرف

این روزنامه بمعاصی تباه را

ما را چه غم که از قبل عاشقان خود

روی تو عذر گفت هزاران گناه را

گر چاکر تو (را؟) بغلامی کند قبول

بنده کنم هزار چو سلجوقشاه را

با عاشق تو خلق درآفاق گو مباش

چون دانه حاصلست نخواهیم کاه را

سیف از پی رضای تو گوید ثنای تو

پاداش از تو بد نبود نیکخواه را

بیچاره هیچ سود ندارد زشعر خود

ازآب خویش فایده یی نیست چاه را

ای دیده ور نظر برخ دیگری مکن

(آن روی بین که حسن بپوشید ماه را)