گنجور

 
سیف فرغانی

ما را دلیست سوخته آتش طلب

آتش که دید پرتو او آب را سبب

زاشکم مدام سوزش دل در زیاد تست

این آب هست هیزم آن آتش طلب

گر عاشقی بمیل سهر در دو چشم کش

کحل کلام هر سحر از سرمه دان شب

ای غافلان ز عشق کفرتم بذنبکم

وی عاشقان دوست اتیتم بما وجب

در وصف حسن دوست چو خواهی دهن گشود

اول زبان عشق بیار و لب ادب

وآنگه هزار خوشه معنی طب ز جان

کندر درون سنبله صورتست حب

ای سحر غمزهای ترا سامری غلام

وی شکر حدیث ترا خامشی قصب

وی پایه ولای تو بالاترین مقام

وی نسبت هوای تو عالیترین نسب

نارالله است عشق تو چون کوره جحیم

شهرالله است روی تو همچون مه رجب

در آرزوی میوه باغ وصال تو

هرگز نگشت غوره اومید ما عنب