گنجور

 
سیف فرغانی

گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را

دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را

خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت

زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را

ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد

بر خوان آرزوها همکاسه ای سگان را

ای از برای روزی شغل تو خانه سوزی

بنشین (و) کار او کن کوضامنست آن را

از بهر آب فردا امروز ترک نان کن

چون نان بآب دادی خاکی شمر جهان را

چو (ن) مرغ دانه می چین اندر زمین که ایزد

کرد آردبیز روزی غربیل آسمان را

چون عاشقان دنیا با کس مکن خصومت

همکاسه سگان دان جویندگان نان را

مردار مرده ریگی افتاده درمیانشان

وندر دهان گرفته هر ده یک استخوان را

ای تیز کرده دندان بر استخوان یاران

تا گوشتی نخاید بردوز لب دهان را

کنج دهان چو باشد از گنج ذکر خالی

ای زهردار غفلت ماری شمر زبان را

ای آسیای سودا اندر سرتو گردان

در ناو قالب خود چون آب دان روان را

وآن ماهیان معنی اندروی آشنا گر

تو جمع کرده با هم ماران و ماهیان را

ماران شده چو ثعبان ماهی نمانده دروی

کان نفس چو سگ آبی خورده یکان یکان را

تو پیش ازین چو عنقادر قاف قرب بودی

چون یاد می نیاری آن قدسی آشیان را؟

تو کرده ای زمستی در خانه دود هستی

تاریک دل نبیند آن شمع روشنان را

با او فراخ دل شو در بذل جان که نبود

زآن ماه خانه روشن مرتنگ روز نان را

گر در درون پرده چون سیف جای خواهی

هر شب چو سگ برین در بالین کین آستان را

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
مولانا

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را

تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را

تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم

ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را

بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری

[...]

ناصر بخارایی

ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را

تیری که می‌گشایی، از ما طلب نشان را

آن دم که تیر غمزه،‌ بر بی‌دلان گشایی

مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را

من در میان جانت، چون نی کمر ببستم

[...]

کوهی

از هر که گلبن بینند روی جان را

پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا

اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق

دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را

روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه

[...]

محتشم کاشانی

عشقت زهم برآورد یاران مهربان را

از همچو مرگ بگسست پیوند جسم و جان را

تا طرح هم زبانی با این و آن فکندی

کردند تیز برهم صد همزبان زبان را

از لطف عام کردی در بزم خاص با هم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه