گنجور

 
سیف فرغانی

ای سعادت زپی زینت و زیبایی را

بافته بر قد تو کسوت رعنایی را

عشق رویت چو مرا حلقه بزد بر در دل

شوق از خانه به در کرد شکیبایی را

گر ببینم رخ چون شمع تو ای جان بیمست

کآب چشمم بکشد آتش بینایی را

ذره ها گر همه خورشید شود بی رویت

نبود روز و شب عاشق سودایی را

من شوریده سر کوی ترا ترک کنم

گر مگس ترک کند صحبت حلوایی را

در دهان طمعم چون ترشی کند کند

لب شیرین تو دندان شکر خایی را

دهن تنگ تو چون ذره در سایه نهان

نفی کرده است زخود تهمت پیدایی را

صبر با غمزه غارتگرت افگند سپر

دفع شمشیر کند لشکر یغمایی را

هوس نرگس شیر افگن تو در کویت

با سگان انس دهد آهوی صحرایی را

بهر تو گوهر دین ترک همی باید کرد

زآنکه تو خاک شماری زر دنیایی را

سعدی ار شعر من و حسن تو دیدی گفتی

غایت اینست جمال و سخن آرایی را

سیف فرغانی چون شمع خیالش با تست

چه غم ار روز نباشد شب تنهایی را

مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک

خیز و چون تخته بشو دفتر دانایی را