گنجور

 
سیف فرغانی

ای به دل کرده آشنایی را

برگزیده ز ما جدایی را

خوی تیز ازبرای آن نبود

که ببرند آشنایی را

در فراقت چو مرغ محبوسم

که تصور کند رهایی را

مژه در خون چو دست قصابست

بی‌تو مر دیده سنایی را

شمع رخساره تو می‌طلبم

همچو پروانه روشنایی را

آفتابی و بی‌تو نوری نیست

ذره‌ای این دل هوایی را

عندلیبم بجان همی جویم

برگ گل دفع بی‌نوایی را

بی‌جمالت چو سیف فرغانی

ترک کردم سخن‌سرایی را

چاره کارها بجستم و دید

چاره وصل است بی‌شمایی را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

ای به بر کرده بی وفایی را

منقطع کرده آشنایی را

بر ما امشبی قناعت کن

بنما خلق انبیایی را

ای رخت بستده ز ماه و ز مهر

[...]

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
عرفی

نه از آن دیر بخشد ایزد کام

که دهد جلوه کبریایی را

زان توقف کند که دریابی

ذوق در یوزه گدایی را

ایرج میرزا

بچه هایِ زمانه رند شدند

بی ثمر دان تو ژاژخایی را

کودکانِ زمان ما نکنند

جز برایِ زر آشنایی را

یا برو زَر بده که سر بنهند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه