گنجور

 
سیف فرغانی

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

که چو سختی رسدش سست کند پیمان را

قومی از دوستیش دشمن جان خویشند

ای توانگر بنگر همت درویشان را

همتت گر به دو عالم نگرانی دارد

تو بدان لاشه به سر چون بری این میدان را

دادن جان قدم چون تو جوانمردی نیست

که به لب از دهن سگ بربایی نان را

طالب دوست شکایت نکند از دشمن

چه غم از سرزنش مطرقه مر سندان را

گر مرا درد و جهان دست دهد در ره دوست

قدم از جا نرود عاشق سرگردان را

نرود با سر ملک و ننهد پا بر تخت

گر گدایی درش دست دهد سلطان را

خویش و پیوند به یکباره حجاب راهند

ببر از جمله و بیگانه شمر خویشان را

سیف فرغانی ناجسته میسر نشود

آنچه مردم به طلب باز نیابد آن را