صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
سوگند خوردهایم بموی تو بارها
تا بگذریم در غمت از اختیارها
گفتم که دل بزلف تو گیرد مگر قرار
زان بیخبر که داده بیاد او قرارها
داند کسی که روزش از آن طره گشته شام
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
شستند بمی خرقه آلوده ما را
کردند منزه ز دغل دوده ما را
بشکست و فرو کوفت چو در هاون تسلیم
بر باد فنا داد فلک سوده ما را
بود از کرم پیر خرابات اگر داد
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را
تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را
اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق
تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را
گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
بر نثار یار جان اندک بود درویش را
خاصهگر بیند بکام آن ماه مهراندیش را
هست معذور ار چو ما زاهد نشد بیدین و دل
چون ندیداست او بتاب آنزلف کافر کیش را
واعظ ار میدید آنگیسوی مشکین روی دوش
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵
ترک عقل ذوفنون کردیم ما
خویش در عشق آزمون کردیم ما
بند رهرو بود چون عقل و جنون
ترک این عقل و جنون کردیم ما
خانه را پرداختیم از هست و نیست
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
از شهر مه نو سفرم باز روانه است
زین پس بسراغش دل من خانه بخانه است
میبود امیدم که مرا نیست جز او یار
میدیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است
میگفت ز دست نکشم زلف دگر باز
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
از حسرت لعلی که در او آب حیاتست
مردیم و بسی عقل در این واقعه ماتست
بر چشمه حیوان دلم از زلف تو پی برد
با لعل تو ارزد ره اگر بر ظلماتست
ز اشعار من آنانکه لب اندر لب یارند
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
دلبر امروز کمربست و بقامت برخاست
مست از خانه برون رفت و قیامت برخاست
سرو ننشست دگر گرچه بگل ماند ز شرم
بتماشای تو ز آندم که بقامت برخاست
آنکه در سایه بالای تو بنشست بخاک
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
کرده بپا قامت نشسته قیامت
تا چه کند در قیامت آن قدر و قامت
خیز و برافراز قامت ای بت چالاک
بین ز قیامت شود چگونه قیامت
بر دهن او مگر بحرف و تبسم
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
باذی نفسی نیست که او یکنفسی نیست
شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست
هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت
آنرا نفسی نیست که عیسی نفسی نیست
عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست
گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست
گفتم این چیست کز او سینهام آتشکده گشت
گفت این عشق منست آتش سوزان منست
گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
ای صفی معشوقت آخر دیدی اندرخانه بود
بر سراغش گرد عالم گشتنت افسانه بود
شاهدی کآواز او از کعبه میآمد بگوش
عشق بردم بر نشانش مست در میخانه بود
زان بت بیپرده پوشد ار که شیخ شهر چشم
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد
زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد
حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴
تا تماشای قیام تو بقامت کردند
عاشقان بر سر کوی تو قیامت کردند
با کمانداری ابروی تو عشاق بجاست
سینه راگر سپر تیر ملامت کردند
خوب شد کاهل دل از خانقه آزاد شدند
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
دل طلبکار وصال ار ز تو در کوی تو بود
غافل از حال خود و بیخبر از خوی تو بود
دل عجب نیست که سر گشته بچوگان تو گشت
داشت یاد اینکه بمیدان ازل گوی تو بود
عشق بست ارکه دو عالم همه راگردون و دست
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
کمان ابروی پیوسته را چو زه سازد
خراب خانه خلقی بشهر و ده سازد
ز هر کنار شود بانگ الامان برپا
میان چو بندد و زلفین را زره سازد
کجا دگر دلی از بند او شود آزاد
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
دل غمدیده به تنهائی هجران خو کرد
تکیه بر زلف تو و باد و جهان یکرو کرد
گفتم آنروز که دل نکته ز خال تو شنید
رخنه در کار مسلمانیم این هندو کرد
چه عجب گر شب عاشق بغلط گشت سحر
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
تا رشته میثاقم با موی تو محکم شد
کارم همه بر مویی بر بسته و درهم شد
هر کس دل و دینی داشت چشم تو به غارت برد
هرجا دم عیشی بود از زلف تو ماتم شد
گندم نفریبد هیچ مخلوق بهشتی را
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
دل در شکن طره جانانه چه سازد
بر نگسلدار سلسله دیوانه چه سازد
گویند شب افسانه مرا تا بردم خواب
سودائی زلف تو بافسانه چه سازد
بر شمع جمالش که روان باخته جبریل
[...]
صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰
داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند
قدر حسن خود و عشق من درویش بداند
گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان
بودم امید که او عهد بآخر برساند
زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش
[...]