گنجور

 
صفی علیشاه

بر نثار یار جان اندک بود درویش را

خاصه‌گر بیند بکام آن ماه مهراندیش را

هست معذور ار چو ما زاهد نشد بیدین و دل

چون ندیداست او بتاب آنزلف کافر کیش را

واعظ ار می‌دید آنگیسوی مشکین روی دوش

می‌فکندی پشت گوش افسانه‌های پیش را

یار اگر باشد بمهر از جور اغیارم چه باک

یالب نوشین او منت پذیریم نیش را

عاشقانرا مرهمی خوشتر زلعل یار نیست

ورکه او بازو کند مرهم نخواهم ریش را

شد صفی بیگانه هم از غیر و هم از خویشتن

زان نه او بیگانه را شنعت زند نه خویش را