گنجور

 
صفی علیشاه

ای صفی معشوقت آخر دیدی اندرخانه بود

بر سراغش گرد عالم گشتنت افسانه بود

شاهدی کآواز او از کعبه می‌آمد بگوش

عشق بردم بر نشانش مست در میخانه بود

زان بت بی‌پرده پوشد ار که شیخ شهر چشم

عذر او خواهم من از پیرمغان بیگانه بود

زاهد ار پنداشت با تسبیح او گردد سپهر

بیخبر زان چشم مست و گردش پیمانه بود

روز آدم را سیاه آنخال مشکین کرد و عقل

بر گمان افتاد کان دلبردگی از دانه بود

دود او در سوختن می‌کرد ظاهر حال شمع

کاین شرر پنهان نه تنها در دل پروانه بود

از صفی جو داری ار گمگشته ای در راه عشق

زانکه در زنجیر زلفش سال‌ها دیوانه بود