گنجور

 
صفی علیشاه

یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد

برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد

زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق

هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد

حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود

بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد

سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست

زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد

دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر

پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد

باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش

کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد

آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک

بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد

از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت

اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد

کس خرقه بمی رهن نمی‌کرد از این پیش

در میکده زین کار مغی معتبرم کرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode