گنجور

 
صفی علیشاه

شستند بمی خرقه آلوده ما را

کردند منزه ز دغل دوده ما را

بشکست و فرو کوفت چو در هاون تسلیم

بر باد فنا داد فلک سوده ما را

بود از کرم پیر خرابات اگر داد

صد‌ گونه عطا خدمت بیهوده ما را

ای شیخ مبر وقت خود از وعده معدوم

در میکده بین نعمت موجوده ما را

رفتیم تهی دست بمیخانه که کردند

پیموده‌تر این ساغر بیموده ما را

افزود بما پیر مغان زاهد اگر کاست

هرگز نتوان کاستن افزوده ما را

می‌گفت صفی بر در میخانه که از عشق

معمار ازل ریخته شالوده ما را