گنجور

 
صفی علیشاه

دل در شکن طره جانانه چه سازد

بر نگسلدار سلسله دیوانه چه سازد

گویند شب افسانه مرا تا بردم خواب

سودائی زلف تو بافسانه چه سازد

بر شمع جمالش که روان باخته جبریل

با بال و پر سوخته پروانه چه سازد

آن مست که خمها زد و نشکست خمارش

در میکده عشق به پیمانه چه سازد

خال تو که صد ملک کند یکتنه تاراج

با حمله او لشکر فرغانه چه سازد

گیرم بخود آید دل خون گشته دگر بار

با غارت آن نرگس مستانه چه سازد

چندار که نگیرد به صفی پیر خرابات

با خجلت خود بر در میخانه چه سازد