گنجور

 
صفی علیشاه

گفتم اندر قدمت این سر و این جان منست

گفت هر جا سر و جانیست گروکان منست

گفتم این چیست کز او سینه‌ام آتشکده گشت

گفت این عشق منست آتش سوزان منست

گفتم از عشق تو عقل و دل و دین تفرقه شد

گفت جمع آن همه در زلف پریشان منست

گفتم از بعد جنون نیستم از دل اثری

گفت آواره بصحرا و بیابان منست

گفتم این سر شدم اندر سر سودای تو خاک

گفت سرهاست که افتاده بمیدان منست

گفتم از دلم توأم راه رهایی به نماند

گفت این نیست عجب اول دستان منست

گفتم احسان تو گردد بکه افزوده مدام

گفت بر آنکه بجان شاکر احسان منست

گفتم از گردش چشم تو شود عاقله مست

گفت او دُردکش حلقه مستان منست

گفتم از چیست که یوسف صفتان در خطرند

گفت کاندر ره دل چاه زنخدان منست

گفتم از درد نماندم بدل امید علاج

گفت دردیست که همسایه درمان منست

گفتم آن کز غم لعلت دل و جان باخت چه یافت

گفت جان پرور اون حُقه مرجان منست

گفتمش خضر نبی زنده بگیتی بچه ماند

گفت او طالب سرچشمه حیوان منست

گفتمش جای تو در هیچ دلی نیست که نیست

گفت دلها همه در حیطه فرمان منست

گفتمش روز من از هجر تو گردید سیاه

گفت روز همه‌کس تیره ز هجران منست

گفتم از حسن تو حیرانم و بر روی تو محو

گفت هر ذی‌بصری واله و حیران منست

گفتم این روشنی اندر افق از چیست بصبح

گفت از عکس بناگوش و گریبان منست

گفتم آفاق شده خرم از انفاس بهار

گفت آنهم نفسی از دم رحمان منست

گفتم اخلاق تو حاکسیت ز جنات نعیم

گفت جنات نسیمی ز گلستان منست

گفتم ایوان ترا روی زمین پرده کجاست

گفت افلاک بر این پرده ایوان منست

گفتم از دست غمت بگذرم از کون و مکان

گفت هر جا گذری ساحت و سامان منست

گفتم آلوده صفی را ز چه شد دامن دلق

گفت پاکی همه چون درخور دامان منست

گفتم ارلایق آتش بود اینخرقه بجاست

گفت بل در خور آمرزش و غفران منست