گنجور

 
صفی علیشاه

تا تماشای قیام تو بقامت کردند

عاشقان بر سر کوی تو قیامت کردند

با کمانداری ابروی تو عشاق بجاست

سینه راگر سپر تیر ملامت کردند

خوب شد کاهل دل از خانقه آزاد شدند

خوبتر آنکه بمیخانه اقامت کردند

اَندو زلف سیه از یک گله در شب هجر

اشک داند که چه با دل بغرامت کردند

سحر یا معجزه در کشتن ما چشم و لبت

هر دو دادند بهم دست و کرامت کردند

چشم بیمار تو دانند کراکرده خراب

دردمندان که ز دل ترک سلامت کردند

هر که وصف تو شنید از دو جهان جمله گذشت

زاهدان گر نگذاشتند لئآمت کردند

خورده بینان بجز از حرف و سخن هیچ نبود

گر که تعیین دهانت بعلامت کردند

بیحضور تو از آن عمر که رفت اهل نظر

خاکها بر سر از اندوه و ندامت کردند

ای صفی خرقه ارشاد به میخانه مبر

کاندر آنجا حذر از دلق امامت کردند