گنجور

 
صفی علیشاه

دل طلبکار وصال ار ز تو در کوی تو بود

غافل از حال خود و بیخبر از خوی تو بود

دل عجب نیست که سر گشته بچوگان تو گشت

داشت یاد اینکه بمیدان ازل گوی تو بود

عشق بست ارکه دو عالم همه راگردون و دست

در کمندش اثر از قوت بازوی تو بود

ساغر آنکس که بمیخانه زمینای تو زد

مست و مبهوت مدام از می و مینوی تو بود

حاصل کون و مکان نیست بجز عشق تو هیچ

چون یکی کون و مکان پرتوی از روی تو بود

پیشتر ز آنکه شد از غلغله عشق تو پر

اندر این گنبد پیروزه هیاهوی تو بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode