گنجور

 
صفی علیشاه

کمان ابروی پیوسته را چو زه سازد

خراب خانه خلقی بشهر و ده سازد

ز هر کنار شود بانگ الامان برپا

میان چو بندد و زلفین را زره سازد

کجا دگر دلی از بند او شود آزاد

کمند زلف چو بگشاید و گره سازد

نمایدار که ز گیسون بیاض پیشانی

شب سیه را بر روز مشتبه سازد

زبر گشودن چشم وز بازکردن مو

همی دل است که بینی خراب و له سازد

ز چشم خود کند آنرا که از نگه بیمار

بخنده شکر بینش دوباره به سازد