گنجور

 
صفی علیشاه

باذی نفسی نیست که او یکنفسی نیست

شد با همه کس تا که نگوید کسی نیست

هر زنده دلی دل ز مسیحا نفسی یافت

آنرا نفسی نیست که عیسی نفسی نیست

عالم همگی پرتو آن طلعت زیباست

موسی نظری نیست که روشن قبسی نیست

زاهد نبود آگه از اندیشه عشاق

هم فکرت عنقا بمعانی مگسی نیست

شد قافله پیدا و از ایشان رسد آواز

کس هیچ نیازش بصدای جرسی نیست

جان از باختگان واقف از اندازه عشقند

دریا سپری در خور هر خار و خسی نیست

در کشمکش عشق بود عقل شهان مات

این بازی و برد از پی فیل و فرسی نیست

عشق تو بدان مایه که از دل برود غیر

سوزیست که در سینه هر بوالهوسی نیست

گر دین و دل اندر خم زلف تو شد از دست

ترک دل و دین بر سر آن طره بسی نیست

باشد که بپای ت نهم سر بارادت

چند ار که بوصل تو مرا دسترسی نیست

هشیار ز چشم تو در این شهر نمانده است

اینست که اندر پی مستان عسسی نیست

از خرمن دنیا نخورد گندمی آنمرد

کاین دور فلک در نظرش یکعدسی نیست

در عشق تو هر کس بتمنائی و حالی است

غیر از تو صفی را بصفا ملتمسی نیست