گنجور

 
صفی علیشاه

از شهر مه نو سفرم باز روانه است

زین پس بسراغش دل من خانه بخانه است

می‌بود امیدم که مرا نیست جز او یار

می‌دیدم اگر چند که بر ناز و بهانه است

می‌گفت ز دست نکشم زلف دگر باز

غافل شدم از وعده خوبان که فسانه است

روزم همه شد شام و نیامد سحری مست

با او چه توان کرد که مخمور شبانه است

این شکوه ز بخت است و ز دوری نه زدلدار

کو در همه آفاق باخلاق یگانه است

گرچه سوی گوشه‌نشینان نکند باز

بد عهدی از او نیست که از دور زمانه است

این سخت کمانی هم اگر زان خم ابروست

بر تیر قضا هم دل درویش نشانه است

بگشای میان بهر کنارم که بمویت

گر هیچ صفی یسکر مویی بمیانه است

از رنج مگو با من شوریده که دانی

دیدن نتوانم که بگیسوی تو شانه است

تو سوسن آزادی و من پیش تو خاموش

این نیست زبان کاتش عشقم بزبانه است

رفتیم و رسیدیم زهر بحر بساحل

غیر ازبم عشق توکه بیرون ز کرانه است

چون چنگ خر و شد دلم اندر سیر پیری

کان تازه جوانش بنوازد که چغانه است