گنجور

 
صفی علیشاه

دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را

تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را

اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق

تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را

گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار

نشکنم جز با همان ساغر خمار خویش را

خواهم اندر خیل جانبازان نیازندم به نام

بینم اندک چون به راه او نثار خویش را

بی‌قرار آن زلف مشکین را هر آن بیند به دوش

می‌دهد بر بی‌قراری‌ها قرار خویش را

زاهدان از یاد جنّت مست و ما از عشق یار

هر کسی در بوته سنجد عیار خویش را

تیر مژگانت صفی را بر نشان افکند و خست

بازگیر از خاک چو افکندی شکار خویش را