دل نداد از دست یک مو زلف یار خویش را
تا سیه کرد از کشاکش روزگار خویش را
اختیاری بهر عاشق نیست در فرمان عشق
تا قلم بکشیم بر سر اختیار خویش را
گرفتم تا صبح محشر مست از آن چشم خمار
نشکنم جز با همان ساغر خمار خویش را
خواهم اندر خیل جانبازان نیازندم به نام
بینم اندک چون به راه او نثار خویش را
بیقرار آن زلف مشکین را هر آن بیند به دوش
میدهد بر بیقراریها قرار خویش را
زاهدان از یاد جنّت مست و ما از عشق یار
هر کسی در بوته سنجد عیار خویش را
تیر مژگانت صفی را بر نشان افکند و خست
بازگیر از خاک چو افکندی شکار خویش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یارِ بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
[...]
ما به دست یار دادیم اختیار خویش را
حاصلی زین به ندانستیم کار خویش را
بر امید آن که روزی کار ما گیرد قرار
سالها کردیم ضایع روزگار خویش را
ریختی خون دلم شکرانه بر جان من است
[...]
باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را
شادمان یابم دل امیدوار خویش را
شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید
چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را
شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار
[...]
ای بچشم دل ندیده روی یار خویش را
کرده ای بی عشق ضایع روزگار خویش را
کعبه رو سوی تو دارد همچو تو رو سوی او
گر تو روزی قبله سازی روی یار خویش را
عشق دعوی می کنی، بار بلا بر دوش نه
[...]
هرگه از تب زرد یابم گلعذار خویش را
در خزان رو کرده بینم نو بهار خویش را
در عرق افتد چو جسم ناتوانش بنگرم
غرقه بحر بلا جان نزار خویش را
از حرارت چون شود نازک تنش در اضطراب
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.