صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در مدح حضرت مولیالموالی علی علیهالسلام
دیده من غیر دیدار علی جوید نجوید
یا زبانم غیر اوصاف علی گوید نگوید
دست من غیر از کتاب مدح او گیرد نگیرد
پای من غیر از طریق عشق او پوید نپوید
مزرع جانم که آب آن بود از جوی رحمت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۰ - توسل به حلال مشکلات و کشتی نجات
چشم لطفی سوی ما بهر خدا کن یا علی
درد ما را ظاهر و باطن دوا کن یا علی
دل بجان آمد ز وسواس اندر این دار مجاز
جان ما را با حقیقت آشنا کن یا علی
چون رضای حق رضای تو است ای مجلای حق
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
ز ممکنات توان دید طلعت او را
که یک یک آینهاند آن جمال نیکو را
گرش مشاهده خواهی ز خویش چشمبپوش
که او ز دیدهٔ خود بین نهان کند رو را
ز خویش گم شو و آنگه خدای را میجوی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳
چه مایه میدهد اردیبهشت بستان را
که میزند به صفا طعنه باغ رضوان را
کدام جلوه به گلشن کند چنین دلکش
نوای زیر و بم بلبل خوش الحان را
اگر ز داغ دل عاشقان نشان جویی
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
چو من آراستم ز آیینه دل جلوهگاهش را
ز مهر افکند در آن عکس روی به ز ماهش را
سپاه غمزه در هر ملک دل کان شه برانگیزد
بویران ساختن اول دهد فرمان سپاهش را
نه تنها بر دلم تیر نگاه انداخت کز مژگان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
هر گه بیفشانی به رخ زلف سیاه خویش را
مانند شب سازی سیه روز من دلریش را
خویشان دهندم پند و من بیگانه ام ز ایشان بلی
عشق تو هر جا پا نهد بیگانه سازد خویش را
شاهان عالم را بود گاهی نظر سوی گدا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸
ناصح از بیماری عشق از چه بیم آری مرا
خوشتر از صحت بود این گونه بیماری مرا
تا در این بیماریم از بی پرستاری چه باک
میکند بیماری از شفقت پرستاری مرا
تا گرفتارم به عشق آزادم از کون و مکان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
از آن ندیده کسی آفتاب روی تو را
که پرده گشته تجلی رخ نکوی تو را
توان گذشت ز هر آرزو ولی هرگز
ز دل بدر نتوان کرد آرزوی تو را
کسی که نیست اسیر تو کو که من به جهان
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
به چنگ آرم شبی گر طره جانانهٔ خود را
بپرسم مو به مو حال دل دیوانهٔ خود را
اسیر دانهٔ خال لب یارم من ای زاهد
مکن دام دل من سبحهٔ صددانهٔ خود را
کجا منت کشم از ساقی تا مشفق گردون
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
شبی فرهاد اگر بیند به خواب آن لعل نوشین را
ز لوح سینه با ناخن تراشد نقش شیرین را
ز چین زلف خم در خم زنی رسم جهان بر هم
همه مشک آورند از چین تو از مشک آوری چین را
دل ما را قراری نیست جز در حلقهٔ زلفت
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
شد به زلف یار هر که مبتلا
پا نمیکشد از سرش بلا
هر که را به خویش خواند از کرم
بهر کشتنش میزند صلا
بس که میکشد عاشقان خود
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶
گر نبینم روزی آن مهر جهان افروز را
تیره تر از شب ببیند چشم من آن روز را
دل به شوق تیر مژگانش کشد از دیده سر
تا مگر گردد هدف آن ناوک دل دوز را
خواست تا خلق جهانش بندهٔ فرمان شوند
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
موشکافی به جهان گرچه بود پیشهٔ ما
به میان تو نبرده است ره اندیشهٔ ما
ما که داریم به عشق تو عنان تا چه کند
دل چون سنگ تو با این دل چون شیشهٔ ما
هر کسی را هنری پیشه و کاری در پیش
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
جانا ز روی خویش بر افکن نقاب را
تا کی نهان به ابر کنی آفتاب را
مغرور حسن خود شده خوبان شهر مصر
ای یوسف از جمال برافکن نقاب را
بنشسته ام به راه که شاید من گدا
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹
عشق تو با خاک ره ساخته یکسان مرا
پای به سر نه کنون از ره احسان مرا
تا به هم آویخته باد صبا طره ات
کرده از این ماجرا سخت پریشان مرا
من به تو حیران و شد واله و حیران من
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمی رود بدر از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم بخود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه میبینم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
داده ام جا به سر هوای تو را
می زنم بوسه خاک پای تو را
سر من جان من بلاگردان
قد سر تا به پا بلای تو را
خواه بنواز و خواه بگدازم
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
گردون همیشه پست کند ارجمند را
اینست رسم و قاعده چرخ بلند را
باشد به گردن همه محکم کمند آز
مرد آن بود که میگسلد این کمند را
بس سرکش است جان برادر سمند نفس
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱
بگشود تا به خنده لب نوشخند را
در هم شکست رونق بازار قند را
عاقل چه پند بر من دیوانه میدهی
تو عشق را ندانی و دیوانه پند را
کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون
[...]
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
دور کن یکدم ز خود جهل هوی اندیش را
چشم خودبین باز کن بنگر خدای خویش را
چند روزی هم مسلمان شو ببر فرمان حق
چند فرمان میبری این نفس کافر کیش را
چند بهر مال دنیا میدهی عقبی به باد
[...]