گنجور

 
صغیر اصفهانی

بگشود تا به خنده لب نوشخند را

در هم شکست رونق بازار قند را

عاقل چه پند بر من دیوانه می‌دهی

تو عشق را ندانی و دیوانه پند را

کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون

هر کس گرفت آن سر زلف بلند را

از جمله کارها دل من عشق پیشه کرد

یارب چه سازم این دل مشگل پسند را

آوخ ز خال کنج لبش کان سیاه کرد

روز سفید گوشه نشینان چند را

داند ز دیدن رخ او حالت مرا

هر کس که دیده بر سر آتش سپند را

کس نیست چاره ای به غم ما کند صغیر

گوئیم با که درد دل دردمند را

 
 
 
امیرخسرو دهلوی

ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را

بین زیر پای دیده این مستمند را

تا مردمان ترنج نبرند و دست هم

یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را

سرو بلند را نرسد دست بر سرت

[...]

خواجوی کرمانی

آن نقش بین که فتنه کند نقش بند را

و آن لعل لب که نرخ شکستست قند را

پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست

در گوش من مجال نماندست پند را

چون از کمند عشق امید خلاص نیست

[...]

صغیر اصفهانی

گردون همیشه پست کند ارجمند را

اینست رسم و قاعده چرخ بلند را

باشد به گردن همه محکم کمند آز

مرد آن بود که میگسلد این کمند را

بس سرکش است جان برادر سمند نفس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه