گنجور

 
صغیر اصفهانی

بگشود تا به خنده لب نوشخند را

در هم شکست رونق بازار قند را

عاقل چه پند بر من دیوانه می‌دهی

تو عشق را ندانی و دیوانه پند را

کوتاه گشت دست تمنایش از دو کون

هر کس گرفت آن سر زلف بلند را

از جمله کارها دل من عشق پیشه کرد

یارب چه سازم این دل مشگل پسند را

آوخ ز خال کنج لبش کان سیاه کرد

روز سفید گوشه نشینان چند را

داند ز دیدن رخ او حالت مرا

هر کس که دیده بر سر آتش سپند را

کس نیست چاره ای به غم ما کند صغیر

گوئیم با که درد دل دردمند را