گنجور

 
صغیر اصفهانی

ز ممکنات توان دید طلعت او را

که یک یک آینه‌اند آن جمال نیکو را

گرش مشاهده خواهی ز خویش چشم‌بپوش

که او ز دیدهٔ خود بین نهان کند رو را

ز خویش گم شو و آنگه خدای را میجوی

که واجبست ز خود گم شدن خداجو را

تهی نکرده ز هر بو مشام کی شنوی

شمیم دلکش آن طرهٔ سمن بو را

رواست کار خدایی ز دوستدار خدا

که اتصال به آن بحر باشد این جو را

درآ به مذهب عشق و فسانه بین و فسون

میانهٔ ملل این شورش و هیاهو را

مگر صغیر نداند حکایتی جز عشق

که نیست جز سخن عشق بر زبان او را