سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
خداوندا بشوی از گرد بدنامی جبینم را
نگه دار از سر دست سخن چین آستینم را
مرا چون شمع جا در مجلس صافی ضمیران ده
چراغ انجمن گردان زبان آتشینم را
به بزم می پرستان ساغر می سرمه دان گردد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴
ز رخ گر آن پری رو دور گرداند نقابش را
کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را
سر خود آرد و در حلقه فتراکش آویزد
اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را
درون کلبه تاریک خود چشمی که من دارم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
به ابروی تو قسم یاد می کند دل ما
زند به تیغ تو خود را گلوی بسمل ما
چرا به خانه ما بی ابا نمی آیی
چراغ آئینه گل می کند ز منزل ما
به داغ بی ثمری همچو لاله سوخته ایم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹
غنچه خسبی باشد از سیر چمن آئین ما
بر سر ما بس بود شاخ گل بالین ما
پای خواب آلود ما در زیر دامن سرمه گشت
کوه در فریاد شد چون کبک از تمکین ما
عکس ما آئینه ها را کرد باغ دلگشا
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
ز خون دل شده رنگین دو دیده تر ما
بهار لاله ما گل کند ز ساغر ما
چرا چو شمع به بالین ما نمی آیی
ز انتظاریی بی حد سفید شد سر ما
گذشت عمر و دل ما به آرزو نرسید
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
ای فرش بوی سنبل زلفت دماغها
پامال شبنم گل روی تو باغها
امشب بیا به کلبهام ای رشک بوستان
کز روغن گل است لبالب چراغها
نامم میان سوختگان تا بلند شد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳
بر سر بالینم ای خضر مسیحا دم بیا
رفته ام از خود بیا ای عیسی مریم بیا
بهر پابوست جبینم انتظاری می برد
کعبه مقصد بیا ای قبله عالم بیا
غنچه های داغ بر اعضای من گل کرده است
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۵
ای بهارت را گل خودرو گریبانپارهها
خار دیوار گلستانت صف نظارهها
گرمرفتاران ز عالم رخت هستی بردهاند
برق گرد کاروان شد از وطن آوارهها
نسبت عشاق چون یوسف خطا باشد ز جرم
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
ز ناله منع مکن عاشق بلاکش را
کسی نه بسته به افسون زبان آتش را
به گرم و سرد جهان هر که ساخت همچون شمع
شکسته رونق بازار آب و آتش را
هجوم خار کند شعله را قوی چنگال
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
حرص افزون می شود از مرگ ما افلاک را
می شمارد دام رزق دیده خود خاک را
دشمنی با سرکشان کردن سر خود خوردن است
زیر دست شعله سازد صف کشی خاشاک را
پا ز حد بیرون نهادن قطع پیوند خود است
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۰
سایه از بی تابیم سیلی زند مهتاب را
اضطرابم جان درآرد کشته سیماب را
می شود خصم قوی از چرب و نرمی زیر دست
می کند پامال خود یک قطره روغن آب را
بر ضعیفان بیشتر می آید از دوران شکست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳
چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵
خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا
تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا
در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب
مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا
پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶
تیره بختی گفت در گوش خطش راز مرا
کرد روشن عاقبت این سرمه آواز مرا
سیر از خود رفتن من می دهد بوی وداع
کرده اند از نکهت گل بال پرواز مرا
تهمت نقصان پر و بال مرا از کو تهیست
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
ای ز رویت درگرفته شمعها در خانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱
در دل ما گر نمی آیی به چشم ما بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
نو خط من از پی دلهای بی حاصل بیا
بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا
روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم
از هلاک من مکن اندیشه ای قاتل بیا
کعبه می گردد به صحرای جنون چون گردباد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴
ز خونم بعد کشتن شورش محشر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳
غبار گرد بادم توتیای چشم اخترها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
[...]
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
گرفتم گوشهای امروز از درها دویدنها
کمان حلقه شد پشت عصایم از خمیدنها
چو گل از سفره ارباب دولت خون دل خوردم
نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدنها
قناعت پیشگان لب تر نمیسازند از دریا
[...]