گنجور

 
سیدای نسفی

غنچه خسبی باشد از سیر چمن آئین ما

بر سر ما بس بود شاخ گل بالین ما

پای خواب آلود ما در زیر دامن سرمه گشت

کوه در فریاد شد چون کبک از تمکین ما

عکس ما آئینه ها را کرد باغ دلگشا

می توان گلدسته بست از جبهه بی چین ما

متکای ما کف دست است و خصم ما هنوز

سنگ بر سر می زند از حسرت بالین ما

از نوای نغز وا شد در بروی باغبان

حلقه گوشی نشد افسانه رنگین ما

دست خود از بحر احسان کریمان بسته ایم

چشمه آب حیات ما دل خونین ما

سیدا از بس که فکر ما بلند افتاده است

پیش پای خود نبیند خصم کوته بین ما