گنجور

 
سیدای نسفی

ز رخ گر آن پری رو دور گرداند نقابش را

کند سنگ فلاخن چرخ ماه و آفتابش را

سر خود آرد و در حلقه فتراکش آویزد

اگر آهو ببیند شوخی چشم رکابش را

درون کلبه تاریک خود چشمی که من دارم

فلک پیراهن فانوس سازد ماهتابش را

دهد جان کشته معشوق را کیفیت عاشق

به پرواز آورد پروانه ام مرغ کبابش را

به چشمش هر که اندازد نظر خاموش می گردد

نباشد سرمه حاجت نرگس چشم سیاهش را

پریشان است همچون زلف خوبان سرو در گلشن

مگر از جوی سنبل باغبان دادست آبش را

به توران سیدا ناصرعلی از هند اگر آید

بگوید بی تأمل طوطی کلکم جوابش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode