گنجور

 
سیدای نسفی

نو خط من از پی دلهای بی حاصل بیا

بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا

روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم

از هلاک من مکن اندیشه ای قاتل بیا

کعبه می گردد به صحرای جنون چون گردباد

بر سر مجنون خود بی پرده ای محمل بیا

از صف دل غمزه او مرد می سازد طلب

سینه را واکرده در میدانش ای بسمل بیا

قامتش را جلوه تکلیف گلستان کرده است

بهر استقبال او ای سرو پا در گل بیا

پرده های دیده را نظاره مشتاق من

فرش راهت کرده است ای صاحب منزل بیا

جان خود را سیدا در پشت پنهان کرده است

از برای امتحان ای شوخ سنگین دل بیا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode