گنجور

 
سیدای نسفی

غبار گرد بادم توتیای چشم اخترها

پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها

ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد

چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها

نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را

صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها

نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم

شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها

ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش

کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها

به عالم کار می سازند اهل جود سایل را

همین آواز می آید به گوش از حلقه درها

منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را

چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها