بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸
ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب
در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب
گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب
من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب
خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹
عشق حیران درجمال احمداست
عقل مجنون از جلال احمد است
جنگ هفتاد ودوملت سر به سر
بر سر میم کمال احمد است
اینکه می گویند روح از دم بود
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰
دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست
چو پای بند به بند تو است خرسنداست
ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم
گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست
مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶
از دوجا آسان ما را شیخ مشکل کرده است
قول شاهد را قبول و ثبت در دل کرده است
گفتمش بین این سند را پا به مهر ومعتبر
شاهد بی دین تو را از کار غافل کرده است
حکماگر خواهی کنی از روی حق کز بین به حق
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷
امشب اسماعیل شب را عیدقربان کرده است
هر کسش از بسکه قربانی دل وجان کرده است
روی اوباشد کف موسی وزلف او عصاست
کز ره اعجاز او را شکل ثعبان کرده است
گر نباشد زلف او عیسی ابن مریم از چه رو
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹
از سیه چشم توروزم سیه است
آفت جان ودل از یک نگه است
گردچشمت ز پی غارت دل
مژه صف بسته چو شاه و سپه است
نه چو بالای توسرو است به باغ
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
چشم ما را نور از دیدار توست
جان ما را شور از گفتار توست
هر که منظور تو شد منصور شد
وآنکه منصور توشد بردار توست
شهرت حسن تو شد از عشق ما
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
چنگم از زلف به دل آن بت دلبر زد ورفت
بود شهبازی وخود رابه کبوتر زد و رفت
آن مه چارده آیا ز کجا کردطلوع
که ز رخ طعنه به خورشیدمنور زد ورفت
که بدآن ترک وچه کین داشت که ناگه ز کمین
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
درکمند زلف دلداری گرفتارت کند
یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر
گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند
چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
دل را اسیر زلف گروه گیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰
هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر
جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر
نتوان داد زآزار تودل را تسکین
نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر
گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۱
خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۷
در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو
بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو
پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره
یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو
در آتش عذارت زلفت بود سمندر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۹
عکس رخ آن ماه در جام شراب انداخته
کرده نیکوئی ولیکن اندر آب انداخته
چهره را افروخته است از تاب می چون آتشی
اتشی از غم به جان شیخ وشاب انداخته
جوشن طوس است یا پرچین کمند اشکبوس
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۱
عجب از روح مجسم بدنی ساخته ای
کس نداند به چه تدبیر و فنی ساخته ای
آزر از سنگ بت ار ساخت تو خود ای بت من
دلی از آهن واز سیم تنی ساخته ای
هیچ ازنقطه موهوم نشان نیست پدید
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۲۲ - نکته
گر رمد چشمت ندارد در عدد
عشق را با دوست بینی متحد
دوست با عشق ار چه دانی شدیکی
بشنو از من تا بگویم اندکی
یعنی ار جز دوست داری در ضمیر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش سوم » بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
[...]
بلند اقبال » دیوان اشعار » مثنویات » بخش چهارم » بخش ۱۳ - درترک طمع
بتر ازطمع نیست در روزگار
طمع مردرا میکند خوا روزار
کسی را که نبود طمع در جهان
بگو رخش عزت به گردون جهان
مکن پیش کس دست حاجت دراز
[...]