گنجور

 
بلند اقبال

هر زمان بر دل ما می کنی آزار دگر

جز دل آزاری ما نیست توراکار دگر

نتوان داد زآزار تودل را تسکین

نتوانم که دهم دل به دل آزار دگر

گلرخی غنچه لبی سروقدی سنبل موی

با وجود تو ندارم سر گلزار دگر

هست درشهر چو من عاشق دلداده بسی

نیست در دهر ولی همچو تو دلدار دگر

نظری کردی و دین ودلم از کف بردی

کن به حال من بی دین نظری بار دگر

بده از لعل لبت بوسی وبستان دل وجان

مده این گوهر خود را به خریدار دگر

شد ز بیماری چشم تو دل من بیمار

به جز از چشم توام نیست پرستاردگر

مرحمت بین که پرستار دلم شد چشمش

گشته بیمار پرستار به بیمار دگر

تا رود از دلم اندوه به یاد رخ دوست

ساقی از باده بده ساغر سرشار دگر

چومن آنکس که وفا دار و بلنداقبال است

نکند روز ز در یار به دربار دگر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode