گنجور

 
بلند اقبال

خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم

همه جانان شوم و از سر جان برخیزم

سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند

من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم

خوش ندارند که من دور شوم از برشان

همه را پایم وناگاه نهان برخیزم

دلبر من به درآید ز درم گر روزی

پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم

نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او

مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم

چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز

گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم

خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد

من به میل دلش از قصر جنان برخیزم

خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق

هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم

گر گذار توبیفتد به مزار من زار

بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم

پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم

بنشین در برمن تا که جوان برخیزم