گنجور

 
بلند اقبال

عکس رخ آن ماه در جام شراب انداخته

کرده نیکوئی ولیکن اندر آب انداخته

چهره را افروخته است از تاب می چون آتشی

اتشی از غم به جان شیخ وشاب انداخته

جوشن طوس است یا پرچین کمند اشکبوس

یا زره سان موی را در پیچ و تاب انداخته

بر نمی دارد دلم از ترک چشم دوست دست

رستمانه جنگ با افراسیاب انداخته

زلف او چون سایه است وچهر او چون آفتاب

سایه ها از مو به فرق آفتاب انداخته

حیرتی دارم که می باشد تن وپستان او

یا به روی آب از باران حباب انداخته

نسبتی با روی نیکوی تو شاید داشت ماه

ماه بر رو گاهی از موگر نقاب انداخته

تا پریشان گشته بر چهر تو مشکین زلف تو

مرد وزن را جان و دل در اضطراب انداخته

نه همی افشرده زلفت حلق خلق دهر را

گیسویت بر گردن حوران طناب انداخته

از دل زار بلند اقبال دارد آگهی

گر کسی کتان به پیش ماهتاب انداخته