گنجور

 
بلند اقبال

فلک راچه کین باشداز من به دل

که جوروجفا میکند متصل

به روزوشب وهفته وماه وسال

نه بگذاردم یکدم آسوده حال

زند بر رگ جان من نیشتر

رساندبلایم به جان بی شمر

دو جو در دلش رحم وانصاف نیست

ندانم چنین کینه جوبهر چیست

بوددشمن هرکه یار من است

شود یار آنکه به من دشمن است

چه خونها که از او بود در دلم

نشدگاهی آسان از اومشکلم

جفایش بهتنها نه تنها به ماست

دلی کونشد خون زدستش کجاست

شعاری ندارد به جز کین فلک

حذر کرد میباید از این فلک

به شطرنج دوران به رفتار پیل

کندشاه را مات وخود را ذلیل

همه کار گردون بود کج روی

مکن کج روی گر همه حج روی