گنجور

 
بلند اقبال

دل را اسیر زلف گروه گیر می کند

دیوانه را علاج به زنجیر می کند

باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود

ترک است ومست دست به شمشیر می کند

چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم

آهوی دوست عربده با شیر می کند

از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین

کآه دل شکسته چه تأثیر می کند

ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من

هر جا خراب آمده تعمیر می کند

این دردها که در دل ما باشد آن طبیب

دانم کند علاج ولی دیر می کند

چندان ز عمر من نگذشته است در شباب

درد فراق یار مرا پیر می کند

انگشت من شکسته تر از آن قلم شود

کز شرح هجر روی تو تحریر می کند

کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست

زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند

اقبال هر که را که بلنداست همچون من

یارش به تیر مژگان نخجیر می کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode