گنجور

 
بلند اقبال

گر رمد چشمت ندارد در عدد

عشق را با دوست بینی متحد

دوست با عشق ار چه دانی شدیکی

بشنو از من تا بگویم اندکی

یعنی ار جز دوست داری در ضمیر

نیستی ازعشق در عالم خبیر

ای خوش آن عاشق که جز جانان دگر

در ضمیرش کس نگردد جلوه گر

هر چه بیند دوست را بیند در او

هر چه گوید زونماید گفتگو

چشم او بر خم نباشد یا سبو

می بود از این وآن مقصود او

وحدت آرددم از کثرت کم زند

پشت پا بر هر چه درعالم زند

مرحبا ای عشق جانان مرحبا

مرحبا ای راحت جان مرحبا

ای تو در هر روز و هر شب یار من

ای ز توآسان همه دشوار من

از بر من جا به دیگر جا مگیر

سایه خویش از سر من وامگیر