گنجور

 
بلند اقبال

ماه من را هر که بیند گوید این است آفتاب

در فلک هم خود همی گویدچنین است آفتاب

گرمنجم گفت بر چرخ برین است آفتاب

من بر این هستم که طالع بر زمین است آفتاب

خود گرفتم آفتاب از روشنی چون روی توست

کی به چهرش طره پرپیچ وچین است آفتاب

حاش لله نیست او را نسبتی با روی دوست

عکسی از رخسار یار نازنین است آفتاب

آفتاب اشیاء عالم را مربی شد ولی

پیش توپیوسته ذکرش نستعین است آفتاب

سروناز از رشک قدت پا به گل اندر چمن

در غمت آسیمه سر صبح و پسین است آفتاب

آتش آسا ز آتش دل بر تل خاکستری

ز آتشین چهر توخاکستر نشین است آفتاب

تیر مژگان وکمان ابرو زره مو همچوتو

یا پی تاراج دل کی در کمین است آفتاب

تا خبر شد ز اینکه در دل جای دادم مهر تو

همچو مریخ و زحل بامن به کین است آفتاب

گاهگاهی با بلند اقبال هم شوهمنشین

زآنکه گاهی با عطارد هم قرین است آفتاب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode