گنجور

 
بلند اقبال

دلم به زلف خم اندر خم تو در بنداست

چو پای بند به بند تو است خرسنداست

ز چشم مست تو افتاده فتنه در عالم

گناه زلف تو را نیست از چه در بنداست

مگر تو شانه زدی زلف مشک افشان را

که هر کجا نگرم مشک چین پراکند است

هزار درد مرا در دل است وچاره آن

از آن دو لعل شکر بار یک شکرخند است

نه چون لب تویکی لعل در بدخشان است

نه چون رخ تو یکی روی درسمرقند است

ز چشم زخم حسودان مدار باک به دل

بر آتش رخت از خال چونکه اسپنداست

علاج ضعف دلماست شکرین لب تو

طبیب گوید اگر چاره ای است گلقنداست

گرم تونیش خورانی به خاصیت نوش است

ورم تو زهر چشانی به چاشنی قند است

اگر که رشته عمرم چومهر خود گسلی

به ماه روی تو بازم خیال پیوند است

به سینه بار غمت را کشد بلند اقبال

چو برگ کاهی اگر چه چو کوه الونداست