گنجور

 
۱
۲
۳
۴
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

جهت مر جسم را باشد نه جان را

مکن محبوس دریای روان را

مرکب کی بود ذات بسیطه

نظر بگشا ببین عین عیان را

به جز هستی واجب ممتنع دان

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

 

سوختم پروانه سان از شمع رخسار شما

باز گشتم زنده از لعل شکر بار شما

صدهزاران گل شکفت از باغ جانم هر طرف

تا بدیدم در چمن روی چو گلنار شما

آفتاب رویت ای مه کرد از جانم طلوع

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

گر من از عشق جگر خوار بنالم چه عجب

یا ز جور و ستم یار بنالم چه عجب

بهوای گل رخسار تو ای سرو بلند

گرچه بلبل بچمن زار بنالم چه عجب

جگرم خون شد و از دیده برویم افتاد

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

 

دارم از خان وصال یار امید نصیب

زانکه از گلزار میباید نصیب عندلیب

تا نکوئی نیست واقف یار از راز درون

نیک می داند دوای درد رنجوران طبیب

او است کز هر دیده می بیند جمال خویشرا

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

دلم آئینه آن دلستان است

که او را آینه دایم عیان است

خود است آئینه خود در حقیقت

دل و جان و تنم هر سه نهان است

نفخت فیه من روحی بیان کرد

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

ذات و صفات در نظر عارفان یکی است

گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است

معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات

پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است

گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

دوش در میکده گلبانگ علالا می‌رفت

سخن از لعل لب ساقی جان‌ها می‌رفت

به هوای لب جان‌بخش برد مهر نقاب

کز تن هر دو جهان روح روان‌ها می‌رفت

باده می‌خورد ز لعل لب خود شام و سحر

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت

اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت

همه ذرات جهان روشن و نورانی شد

گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت

آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

همسایه آفتاب ماه است

همسایه آدمی اله است

در جان و تن تو آب حیوان

چون مردم دیده در سیاه است

در ملک وجود غیر حق نیست

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

نیست گر بر سر زلفین توام سود انیست

تا ز بد مستی چشمت به جهان غوغا نیست

روح بحری است که عالم همه غرقند در او

بس عجب دارم اگر جسم کف دریا نیست

قل هو الله احد گفت صمد می دانی

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

مه و خورشید روی ما عیان است

که میگوید که آن مه رو نهان است

نفخت فیه من روحی شنیدی

جهان جسم است و او مانند جان است

ز انوار رخ فیاض آن ماه

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

آن نازنین پسر که دل از ما ربود و رفت

خود را چو مه ز دور بهر جانمود و رفت

یک خنده کرد از لب لعل عقیق رنگ

خون دلم ز دیده گریان گشود و رفت

در فکر آن دهان که دل ما چو موی شد

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

از گل روی تو باغ دل ما خندان است

بهر اندوه تو چشم و دل ما گریان است

عندلیب چمن از آه دل خسته ما

بر سر سرو سهی وقت سحر نالان است

خال ابروی تو محراب نشین است ایماه

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

موج دریا نیست دریا عین ما است

همچو خورشیدیکه عین ذره ها است

دیده دل درگشا و درنگر

در دل هر قطره صد بحر از هوا است

کل یوم هو فی شانش کلام

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

بر رخ میان قطره دریا وجود ما است

فرقی مکن که قطره ز دریا کجا جدا است

هستی یکی است هر چه جز او نیستی بود

زانرو که اعتبار تعین همه بپا است

آن مه لقا چو مردم چشم است دیده را

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶

 

جمالش را جلال آئینه دار است

جلالش را جمال آئینه دار است

خود است آئینه خود در حقیقت

بهر صورت از این رو آشکار است

یکی گردد دو صدر ره می شماری

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

کون جامع جسم و جان آدم است

اوست جان وجان جسمش عالم است

جان او مرآت حسن لایزال

قلب او میدان که عرش اعظم است

علم الاسما چو حق کردش عیان

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰

 

جان را ز عکس خال تو بر دل چو داغها است

در دیده هم ز روی تو بینم چراغها است

چشمت به غمزه گشت مرا بارها ولی

دل زنده شد که خنده لعل تو جان فزا است

از عرش تا به فرش فروغ رخت گرفت

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱

 

زلف شبرنگ تو سر حلقه درویشان است

مردم چشم خوشت پیر سیه پوشان است

درخرابات مغان رفتم و دیدم خندان

لعل سیراب لبش ساقی میخواران است

قبله هر دو جهان روی چو خورشید شماست

[...]

۷ بیت
کوهی
 

کوهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

هر که دیوانه رخسار پریرویان نیست

آدمی زاده مگوئید که او حیوان نیست

هر که چون شمع نسوزد نشود روشن دل

محرم وصل حریم حرم جانان نیست

کو بکو قرب در آن کوی که بارش ندهند

[...]

۷ بیت
کوهی
 
 
۱
۲
۳
۴
 
تعداد کل نتایج: ۷۱