گنجور

 
کوهی

زلف بر دوش و به شب چون مه تابان می‌رفت

اشکم از دیده چو استاره به عمان می‌رفت

همه ذرات جهان روشن و نورانی شد

گرچه خورشید نظرباز درخشان می‌رفت

آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی

دیدمش زود که در صورت انسان می‌رفت

مردم چشم همه او است چو انسان العین

عین اعیان شده در دیده اعیان می‌رفت

مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی

واجب الذات چو جان در دل امکان می‌رفت

مست و آشفته و جام می صافی بر کف

ساقی جان ز کرم جانب مستان می‌رفت

کوهی سوخته‌دل ذره‌صفت زیر و زبر

پیش خورشید رخش بی‌سر و سامان می‌رفت

 
 
 
حافظ

قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال

متنفر شده از بنده گریزان می‌رفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست

با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت

[...]

قاسم انوار

دیدمش دوش که سرمست و خرامان می‌رفت

جام بر کف، طرف مجلس مستان می‌رفت

باده در دست و غزل خوان و عجب عربده‌جوی

از نهان خانه واجب سوی امکان می‌رفت

سخن از روی دل‌افروز به مردم می‌گفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه