زلف بر دوش و به شب چون مه تابان میرفت
اشکم از دیده چو استاره به عمان میرفت
همه ذرات جهان روشن و نورانی شد
گرچه خورشید نظرباز درخشان میرفت
آن حقیقت که دگر نیست جزا و موجودی
دیدمش زود که در صورت انسان میرفت
مردم چشم همه او است چو انسان العین
عین اعیان شده در دیده اعیان میرفت
مگر از هستی خود هیچ ندارد باقی
واجب الذات چو جان در دل امکان میرفت
مست و آشفته و جام می صافی بر کف
ساقی جان ز کرم جانب مستان میرفت
کوهی سوختهدل ذرهصفت زیر و زبر
پیش خورشید رخش بیسر و سامان میرفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر توصیف زیبایی از یک شب عاشقانه است که شاعر زنی را میبیند که با زلفهای خود در حال حرکت است و اشکهایش مانند ستارهها به زمین میریزد. او میگوید که در آن لحظه، همه چیز روشن و نورانی شده، حتی با وجود اینکه خورشید نیز در آسمان درخشان است. شاعر به حقیقتی فراتر از وجود مادی اشاره میکند که در قالب انسان تجلی یافته است. او همچنین به چشمهای انسان که همه به یک حقیقت اشاره دارند، اشاره میکند و میگوید که این حقیقت تنها در ذاتی وجود دارد که از هستیاش هیچ باقی نمیماند. در نهایت، او تصویر یک ساقی و مستان را ترسیم میکند که در حال نوشیدن و مستی هستند و کمالی در وجودشان حس میشود، در حالی که دلهایشان همچون کوهی سوخته است.
هوش مصنوعی: موهایش بر دوش بود و در شب مانند ماه میدرخشید. اشکهایم از چشمانم همچون ستارهای که به عمان میرود، سرازیر میشدند.
هوش مصنوعی: تمامی اجزای دنیا روشن و پرنور شدند، هرچند که خورشید با جلال و شکوه خود در حال حرکت بود.
هوش مصنوعی: من موجودی را دیدم که در حقیقت نه جزا دارد و نه وجودی، اما به صورت انسان میآمد.
هوش مصنوعی: مردم به زیبایی و جذابیت او خیره شدهاند، زیرا او به قدری درخشان و بارز است که مانند چشمی که همه چیز را میبیند، در دید دیگران درخشیده است.
هوش مصنوعی: آیا جز این است که هر چیز دیگری جز وجود خودش هیچ چیزی باقی نمیگذارد، همانطور که وجود واجب الوجود مانند جان در دل موجودات ممکن از بین میرود؟
هوش مصنوعی: مست و بیقرار و با لیوانی از شراب زلال در دست، ساقی با جوانمردی به سوی عاشقان میرفت.
هوش مصنوعی: کوهی با دل سوخته و کوچک که مانند ذرهای است، در برابر خورشید بینظم و آشفته حرکت میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
[...]
دیدمش دوش که سرمست و خرامان میرفت
جام بر کف، طرف مجلس مستان میرفت
باده در دست و غزل خوان و عجب عربدهجوی
از نهان خانه واجب سوی امکان میرفت
سخن از روی دلافروز به مردم میگفت
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.