یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷
تهی از صافی و دردی شده میخانه ما
تا ترش تلخ شود پر شده پیمانه ما
گرچه دیوانه به افسانه گراید سوی عقل
عقل مجنون شود ار بشنود افسانه ما
هر شبم خانه به کوئی است مگر روزی دوست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸
مفتی شهر ندارد چوبه میخانه ما
باری از رشک زند سنگ به پیمانه ما
بتپرستند مقیمان حرم میترسم
تا ز زنار شود سبحه صد دانه ما
کردم از باده تهی خمکدهها لیک هنوز
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
سینه تا سوده ای از مهر تو بر سینه ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه دیرینه ما
کهنه شد وز گرو باده نیامد بیرون
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
گم کنم در راه حی از گریه گفتم پی در آب
چشم تا برهم زدم یکباره گم شد حی در آب
محمل از رفتار ماند، ای آه مشعل بر فروز
تا ببینم ناقه از اشک که دارد پی در آب
دور کن دور از دلم دست آستین از دیده ام
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
به خاک تیره خون دختر رز ریخت از پندت
برو واعظ که این خون باد دامنگیر فرزندت
خلل گر نیستت در گوهر واعظ چرا مادر
به عهد کودکی در دامن محراب افکندت
تو را تحت الحنک عابد، نبی دانی چرا فرمود
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳
بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگهاست
تا قیامت با زمین و آسمانم جنگهاست
گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند
لعبتان را در فنون دلربایی رنگهاست
پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴
کرده در آینه حسنِ رخ خُود ، شیدایت،
طره ز آن سلسلهها ریخته اندر پایت
رخت بر بام سموات کشد فتنه اگر
جلوه ناز بدین شیوه کند بالایت
کمتر از خون مدد دیده کن ای دل ترسم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷
آشکارا به در مفتیم ار باری هست
در نهان نیز به پیمانه کشان کاری هست
مشمر از سلسله سبحه شماران که مرا
زیر سجاده نهان حلقه زناری هست
خو ندارم به ستم سلسله از پا بگشا
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰
دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است
گردن ما و به پای تو کمند افتاده است
می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او
تا سر کیست که در پای سمند افتاده است
می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۳
به سوی کعبه ز میخانه رهی باید کرد
آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد
شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش
چارهٔ معجر و فکر کلهی باید کرد
گفت زاهد که من از آن سگ گو پاکترم
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷
ز هجرانت چنانم جان بسوزد
که بر جانم دل هجران بسوزد
ز می چون لعل سازی آتشین رنگ
خضر در چشمه حیوان بسوزد
ز جور پاسبانش بیم آن است
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳
آنچه با من سوز عشق وی کند
آتش سوزان کجا با نی کند
کرد با عقلم خیال لعل او
آنچه با مغز حریفان می کند
آنکه کار جمله از یک غمزه ساخت
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
تا کنم چاک به کوی تو گریبانی چند
روزگاری زده ام دست به دامانی چند
جز دل من که خورد زخمه از آن کاکل و زلف
نشنیده است کسی گوئی و چوگانی چند
در لگدکوب بتان خاک دلم رفت بباد
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲
آنکه در پرده دل خلق جهانی بر باید
چه قیامت شود آن لحظه که از پرده بر آید
بر فلک آن نه هلال است که انگشت تماشا
مه برآورده که ابروی تو بر خلق نماید
گر چنین طره پریشان گذری جانب بستان
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۰
خسرو حسن تو جائی زده بر خرگه ناز
که به صد واسطه آنجا نرسد عرض نیاز
سفر کعبه کنم تا به خرابات رسم
زانکه سالک به حقیقت رسد از راه مجاز
ختم کردم سفر زلف بتان تا چه شود
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱
دل بر آن طره چه سود ار ز خطم بستی باز
مرغ پر ریخته را رشته چه کوته چه دراز
بزی ای صعود دلشاد که بالت بستم
به کمندی که پر مرغ حرم آمده باز
گفتم ای شیخ چرا این همه شاهد بازی
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۳
بسته شد راه تفرج باغ را از پیش و پس
ناگوارا رامش بستان، خوشا رنج قفس
بر رخ آری بسته خوشتر بوستانی کاندر او
لاله و گل باز نشناسد کسی از خار و خس
دوده شمع است و آتش توده کاه است و باد
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
نه آن دیبای گلناری است بر سرو خرامانش
که دست خون ناحق کشتگان بگرفته دامانش
سپاه خط مگر بر کشور حسنش شبیخون زد
که بر گیسو شکست افتاد و بر گردید مژگانش
سراپا خاکیان مستند یا مخمور پنداری
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۳
ساقی از جام طرب داد شرابی دوشم
جذبه نشئه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفتهای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
[...]
یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۸
تا ز مینای غم عشق تو صهبا زدهام
عقل را شیشه ناموس به خارا زدهام
از پی میمنت عیش مرا تیغ شراب
تا به دست آمده بر گردن تقوا زدهام
می مسیحا و منِ غمزده رنجور، مکن
[...]