گنجور

 
یغمای جندقی

تهی از صافی و دردی شده میخانه ما

تا ترش تلخ شود پر شده پیمانه ما

گرچه دیوانه به افسانه گراید سوی عقل

عقل مجنون شود ار بشنود افسانه ما

هر شبم خانه به کوئی است مگر روزی دوست

به غلط حلقه زند بر در کاشانه ما

عقل و عشق است نه بازیچه کجا برتابد

به دو سلطان مخالف ده ویرانه ما

بر چراغی زدم آخر که کند کسب فروغ

هر کجا شمع ز خاکستر پروانه ما

صعب شد کار جنون از تو به حدی کاطفال

سنگ بر سینه زنند از غم دیوانه ما

لاف دینداری یغما زدنم کافر کرد

کاش از کعبه دری بود به بتخانه ما