گنجور

 
یغمای جندقی

بسته شد راه تفرج باغ را از پیش و پس

ناگوارا رامش بستان، خوشا رنج قفس

بر رخ آری بسته خوشتر بوستانی کاندر او

لاله و گل باز نشناسد کسی از خار و خس

دوده شمع است و آتش توده کاه است و باد

مر مرا محسوس اگر بر لب زدل خیزد نفس

سیب اگر آن است و نار این تاخت خواهد کو به کوی

میر ترک آموز را چون کودکان بلهوس

جاودان منشور دولت بسته بر پر هماست

جوید آن کو فر ملک از سایه بال مگس

از پی آن رهروان آسیمه پویم کاندروست

ناله گم گشتگان کاروان بانگ جرس

دوده فقر از چراغ سلطنت روشن مخواه

سرد باشد مشعل خورشید محتاج قبس

 
sunny dark_mode