گنجور

 
یغمای جندقی

به سوی کعبه ز میخانه رهی باید کرد

آخر عمر به عمدا گنهی باید کرد

شیخ مستور و زلیخا ره بازار به پیش

چارهٔ معجر و فکر کلهی باید کرد

گفت زاهد که من از آن سگ گو پاک‌ترم

لانسلم به تأمل نگهی باید کرد

یوسف از غیرت حسنت زده بر شیدایی

فکر زندانی و تدبیر چهی باید کرد

تا به کی پای به زنجیر گدایان سودن

دست در حلقهٔ فتراک شهی باید کرد

چند دندان کنم ای خواجه به مسواک سفید

که مرا چارهٔ روز سیهی باید کرد

نفس یغما به مدارای خرد پندپذیر

نیست تمهید مصاف و سپهی باید کرد