گنجور

 
یغمای جندقی

دام نیرنگ تو نازم که به بند افتاده است

گردن ما و به پای تو کمند افتاده است

می زند گوی و دلم خون که به جولانگه او

تا سر کیست که در پای سمند افتاده است

می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست

آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است

می برم رشک به دشمن چه توان کرد که دوست

آشنائی است که بیگانه پسند افتاده است

گرنه داد از لب شیرین تو دارد پس چیست

کاغذین جامه که بر پیکر قند افتاده است

می نهادم دل سودا زده را سلسله آخ

دست ما کوته و زلف تو بلند افتاده است

نیست آن خال سیه بر رخ جانان یغما

از پی چشم بد آتش به سپند افتاده است